من مناسبتي بين خودم و لايه اي که کارهايم را انجام مي دهد نمي بينم
لايه اي که جاي من زندگي ميکند
... که مرا خراب ميکند
!
اما مهم نيست...
من استراحت مي کند تا روزيکه ظهور کنم
!!!
posted by Smartys #
23:10
فعلا که راضي به همه ي تقدیر است
پناه آورده به مصلحت ها
....مثل
؟
posted by Smartys #
23:47
يه وقتايي هست
كه ما خيلي هستيم
اشتباه نمي كنيم ها..اصلا
اما نميدونم چرا وقتي اون وقت ها تموم ميشه
هيچ كس نيست
...
posted by Smartys #
01:59
يه وقت مياد و زمان ميده با قابليت ارتجاع خميازه آور
ميميري اما نميگذره
قالب کارهاي انجام دادنيت هم با اينهمه وقت که داري جور در نمياد
مرده و زنده ت مجبوره که همون طور ذليل صبر کنه تا زمان بگذره
يه وقت ديگه کاريه که رو سرت هوار ريخته
يه ذره اين
يه ذره اون
آخر هفته ميبيني هيچ کدومش کامل که نيست هيچ
اگه هم بخواي آدم واري بشن ، واسه همه شون بايد از اول سعي کني
مي موني معطل
:هيچي شبيه هيچي نيست اما نتيجه همونه
.هيچي
آره ديگه .. باز وقتش شد
وقت چلوندن احساسه تا بيارمون بيرون
از دچاري به همه
و از ناچاري به خودش
...
من فقط رد مي شم
.
posted by Smartys #
14:54
ما آدم هاي شهرهاي بلند ، در ساختمانهاي بلند ، پشت پنجره هاي بلند مي ايستيم و پائين را تماشا ميکنيم
"افتخار"
با احتياط حمل شود
!!!
posted by Smartys #
17:57
از لای نرده های بالکن نگاه کرد: بچه های نيمه لخت در حياط کوچک خاکي بازی مي کردند....
ادامه
posted by Smartys #
16:07
و او که ميتوانست بزرگ باشد
و يک لحظه ي اشتباه
و عمرش که در يک لحظه ها ميگذرد
و من هايي که از آنها ها حالمان به هم ميخورد
و تکرار نفس
و دوباره يکي که مثل من نميداند او ما ها را چطور ميبيند
و ساز ناکوک دنياي من از صبح
و دلم که برايش سوخت
و براي زنش و براي بيتا
و همه ي کلمه هايي که فقط چون ياد نگرفته ام بلند بگويم در ذهنم ماند
و نگاهم که لحن همه ي آن کلمه ها را داشت
و او که خجل شد؟ نگاه نميکرد! آرام گرفت؟
نـــه!
و احترام
و تو که خيلي ها را خراب کردي
و خدا که ميبيند
از صبح
تا هنوز
!!!
posted by Smartys #
22:25