نهایت صبر کجاست؟
حدود یک و نیم متر قد داشت .. با ریش و سبیل مرتب و موهای حدودا کوتاه . یه بلوز آبی چهارخونه تنش بود و یک شلوار خاکستری گشاد .. یه جفت دمپایی نارنجی از اونایی که جلو بسته ست و پیرزنها میذارن توی (به قول خودشون) دست به آب پاش بود
اما سر و وضعش عجیب تمیز بود
برای چندمین بار بود که می پرسیدم :
- مامان گفتی چند سالشه؟
- هیس!
- 40؟
- سسسسسسس!
- 40؟
و مامان همونطور که منو میکشوند طرف دیوار گفت 44 و رفت تا چای بیاره
یک آدم با معلولیت جسمی و ذهنی .. خیلی کم حرف میزد. وقتی کاری داشت صدا میکرد بی بی ! بی بی ! و بی بی مادرش بود زنی که از44 سال پیش همه ی زندگیش رو برای تک پسرش گذاشته بود و ازآقا جان و پسر جان و محمد آقا کمتر بهش نمی گفت
محمد آقا به هیچی کار نداشت به همه چیز خشک نگاه میکرد و آروم پلک میزد .. کار عجیبش این بود که اول غذا ، لیوان خودشو می خوابوند (یعنی افقی می ذاشتش) و همین
یادمه 4 سال پیش هم که دیدمش همین کار رو انجام میداد .. نمی دونم چرا.. شاید اون نظمی که از نظر ما نظم بود اذیتش میکرد! و بی بی با صبوری یه "خوب" میگفت و کارش رو تایید میکرد و لیوان رو صاف میذاشت.
صداشو 3 بار بلند کرد برای جلب توجه .. اون هم برای جلب توجه پسر برادرم که 6 ماهشه ..
و باز بی بی صبور میگفت : محمد جان نمیفهمه .. کوچیکه ..
بی بی خیلی برق میزد.. بی بی خیلی تمیز نماز میخوند .. بی بی خیلی آروم بود .. صبر تموم نشدنی بی بی خجالتم می داد
و من - وقتی بی بی برای محمد آقاش قرآن میخوند تا حوصلش سر نره- هنوز همونی بودم که به این فکر میکردم که شب آبی بپوشم یا مشکی!!!
دیروز عصر رفتن . بی بی قبل از خداحافظی دمپایی های نارنجیی محمد آقا رو پیش پاش جفت کرد .
posted by Smartys #
00:43