.: RAW WISDOM !
all about nothing
Thursday, September 25, 2003
to be continued....
ولی چند و چونش را من نمی دانم
خدا میداند و خودش
...
قول داده که وقتی برمیگرده پر باشه
من رو میگم .. خودم رو!!!
تا وقتی بر میگردم مواظب خودتون باشید
babye
posted by Smartys #
23:58
Friday, September 19, 2003
زمان انقلاب دایی دانشگاه می رفت و یک کمونیست بود .. عاشق همکلاسیش شد .. دختر طرفدار زندگی مرفه بود .. الان دایی یک سرمایه دار بزرگ است!!!
posted by Smartys #
14:41
Sunday, September 14, 2003
فرایندِ visualدراز گوشی
یک فیلم صامت:
منظره : پنجره ای رو به کوچه
محل: سر یک چهارراه اصلی به فرعی که همیشه شلوغ است( مشهدیهای عزیز بدانند که محل فوق کمی قبل ازخط شروع raceقرار دارد!!!)
سوژه : یک دخترِ لاغر ِ دراز، با مانتویی به رنگ بیحال(دقیقترش میشود به رنگ تُف) و شلواری به غایت وسیع و نزدیک به نامرئی، با یک روسری( نه ببخشید) با یک شال..( نه نه شال هم نبود).. با یک تکه پارچه ی سفید بر سر،که به خیالم میتوانست ژپون ِ لباس عروس مامانش بوده باشد
(در مورد صورت نمیتوانم نظر بدهم لطفا اصرار نفرمایید)
مورد : پراید..full..سفید..مدل 80 بالاتر نبود
صاحبِ مورد: یک تحفه تَتَرنا و رفیقش (مجموعا ً یک جُفت سبیل)
این قسمت، دیالوگِ بین ِ طرفین است که چون من آن دو نفر را نمیشنیدم بجایش مینویسم : صحبت..صحبت..صحبت..
مدت زمان دیالوگ : 3-2 دقیقه (بازم دقیقتر؟ ok بابا، به اندازه ی یک کانکت شدن در ساعت 4 صبح)
قسمت اکشن ِ فیلم : دختر با اکراه دَرِ ماشین را باز میکند و سوار میشود.. و دَرِ ماشین را میبندد )افکت صوتی ِtake off را بی زحمت خودتان تصور کنید)
The end .
ببخشید که تموم شد ابعاد پنجره ی اتاق تا همین جا بود و دیگه پنجره نداشتیم
از نظر شما موضوع صحبت میتوانسته مسئله ی جبر و اختیار باشد؟؟!!
posted by Smartys #
11:39
Saturday, September 13, 2003
حسنی بَدِه .. بَد .. بَد..
او انگلیس است و از آنجایی که ارباب است پس هیچ وقت ضایع نمیشود و تو به چه حقی فکر کردی که قضیه ی سلیمانپور را عَلَم کرده است تا وقت کند به موردِ مرگِ خیلی خیلی ساده ی دیوید کلی فکر کند؟؟ اصلا تو به چه حقی فکر میکنی؟؟ مگر نمیدانی که حق، ارثِ پدری ِ آنهاست؟
آن یکی ِ دیگر آمریکا است .. او نیز هیچ وقت سوتی نمیدهد .. همه او را دوست دارند،او نیز همه را دوست دارد و به همین دلیل میخواهد انرژی ِ اتمی را که جیز است از ایران بگیرد ،و باز تو دیگر چه آدم بدی هستی که فکر میکنی پهن شدن بساط این قضیه درست روز 12 سپتامبر حکمتی دارد .. نخیر .. اصلا هم این جوری نیست .. این ها همه اش حکمتِ خام ِ ذهن ِ هَپَلی هَپو ی تو است..
اون کوچولوی دوست داشتنی هم که دارد اون گوشه ی دنیا ساختمان بازی میکند (البته در ابعاد شهرک سازی) اسرائیل است .. این دفعه اگر بخواهی بگویی که او به این ماجراها نخ میدهد و سوسه می آید خودم چوقولی ات را میکنم ..
گفت باید حد زند هشیار مردم مَست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
posted by Smartys #
08:11
Tuesday, September 09, 2003
...
شده با تمام وجود بترسی؟ یه لحظه هیچی دیگه واست مهم نیست ..اون لحظه چی میخوای؟ نا خود آگاه چی میگی؟
یا علی
شده دچار بی انگیزه گی بشی؟ هیچی نداشته باشی که دلت رو روشن کنه و قدمت رو محکم ؟هیچی دیگه واست مهم نباشه .. اون وقت یه نهیب به خودت میزنی چی میگی؟
یا علی
اون وقتایی که از دستت در میره و بساط توبه به راهه ، آخرش که میخوای یه چیزی بگی که به خدا ثابت شه این دفعه دیگه راست گفتی و جدی قول دادی چی میگی؟
یا علی
وقتی میخوای روزنامه رو ببینی که تو کنکور قبول شدی یا نه اما جرات نگاه کردن به صفحه رو نداری .. چشتو میبندی و دستتو رو صفحه میذاری وقبل اینکه یهو چشاتو باز کنی چی میگی ؟
یا علی
وقتی با دوستات قول و قرار میذاری که از هفته ی دیگه بزنید به کار تا پروژه رو 2 ماهه تموم کنید و روی همه رو کم کنید .. وقتی با هم دست میدید چی به هم میگید؟
یا علی
و همه ی اون وقتایی که تو دلته و خیر و خوبیه و نخواستی کسی بفهمه ..اولش ، آخرش .. همه وقتش پیدا و نا پیدا گفتی
یا علی
علی علی علی
همون که وقتی پیش میاد تا فکرشو بکنی ، فقط اسمش مو به تنت سیخ میکنه
همون که فکر میکنی اگه از همه جا بمونی بازم هست
همون که اینقدر بزرگه که اجازه میده من و تویی که هیچی نیستیم اسمشو ببریم
همون که ........
خواستم ازش خیلی بزرگ بنویسم اما ...این که میبینی شد
بازم من شرمنده تر و اون بزرگ تر از چند لحظه ی پیش
و یک لحظه ی دیگه
و یکی دیگه
و...
همتی از دست رفتم یا علی .. مانده ام برگیر دستم یا علی
خواستم یه طرحی بزنم ، محض امشب .. یه چیزی برای دسکتاپ ،
این شد .. اگه دیدی و خوشت اومد به عنوان عیدی از من داشته باش .
یا علی
posted by Smartys #
23:52
Sunday, September 07, 2003
حتما تا به حال برای شما هم پیش اومده که به اعتقادات جورواجور افراد فکر کنید ، تحلیلشون کنید ، مسخره شون کنید و هِرهِر بخندید
من هم خودم یکی از همین آدما هستم که به هر چی بقیه اعتقاد دارن یه جوری نگاه میکنم
مثلا همین دیروز بنا به توفیقاتی حَرَم بودم .. اون جایی که من نشسته بودم یه دیوار قدیمی سبز رنگ بود که طرح گچبری های گل و بُته روش داشت ..شایدم سنگ تراشی بود اما به هر حال معلوم بود که برخلاف اطرافش که همه جدید بود نخواستن که این دیوار دست بخوره.
خانومی رو به دیوار نشسته بود و یه دونه مُهر دستش و سعی میکرد این مهر رو لای گچبری ها جا بده بطوری که بمونه و نیفته زمین ،کاملا با احتیاط و سلام و صلوات !
بعد از اینکه مُهرِش رو بین گل و بته ها جا داد رو به دخترش کرد و گفت برای دانشگاهِ داداش هم یکی بذار و دختر شروع کرد به پیدا کردن جای مناسب برای مُهر اما یکی دو دقیقه ای گذشت و مُهر گیر نکرد اونوقت مادر مُهر رو گرفت و یه چیزی زمزمه کرد و بالاخره هرطور بود مُهر رو رو دیوار ثابت کرد(بماند که اطراف مُهر کلی ساییده شد و رنگ دیوار ریخت) و وقتی کارش تموم شد یه نفس راحت کشید و به دخترش گفت :"خوب الحمدلله جلیل هم قبول میشه"
یادمه اولین باری که این کارو دیدم از یکی از خُدّام پرسیدم که جریان چیه؟! و اون جواب داد این یه اعتقاد قدیمیه که اگه فرد نیتی کنه و سعی کنه مُهرِش روی دیوار ثابت بمونه یعنی حاجتش برآورده میشه!!!
واقعا در مقابل اینجور اعتقادها چی باید گفت؟ باید تصدیقشون کرد یا به چشم یه اشتباه نگاهش کرد و یا به قولی اسمشو دین ِ صفوی و ... گذاشت؟!!
خوش بین تر ها میگن به هر چیزی اگه از صمیم قلب معتقد ومطمئن باشی اتفاق میفته .. (این همون تصویر سازی ذهنی ِ مدرن امروز در مبحث کنترل و تقویت ذهن و فکر و حافظه نیست؟!)
در هر حال این اعتقادها داره نسل به نسل منتقل میشه .. یکی از اون موضوعات دو وجهی که نمی شه هیچ موضعی در برابرش گرفت
یعنی من به شخصه نه حاضرم صداقت نگاه اون مادر رو نفی کنم و نه خودم نیتم رو با این راه و روش ها بسنجم
نه اونا رو نهی میکنم و نه خودم اون کارو انجام میدم
و امیدوار می مونم که من هم راهی پیدا کنم تا بشه مقیاس سنجش خلوص کار هام ، هرچند ممکنه یکی دیگه همین ایراد و اشکال رو به خودم بگیره
دبیر دوست داشتنی ِ ادبیات سوم دبیرستانم میگفت :"
به اندازه ی همه ی آدمای روی زمین راه به طرف خدا وجود داره"
posted by Smartys #
22:32
Wednesday, September 03, 2003
پدیده ی مسخ شدن
گیر کردن توی یه وجه از زندگی تا جایی که قدرت عمل رو تو قسمت های دیگه از آدم بگیره
تک بعدی شدن و انحصار به یک گروه کارهای خاص
دنیا شامل محل کار وخونه یعنی عملا 4 تا اتاق و یه ماشین و گاها یه موبایل و یه کامپیوتر
ذهنی که نهایت کاری که میتونه انجام بده پیمایش عمقی یک دایره است
مجموعه ی حسی:
مادر: غذا میپزد ، لباسهایم را میشوید، گیر میدهد و گریه میکند
پدر: با نبودنش تامین مالی آینده ام است
همسر: بودن یا نبودن
خود: کلکسیون بی اهمیتی ها
محبت کمرنگ ، اعتقاد کمرنگ ، هویت کمرنگ تر
پوست انداختن تدریجی ، عوض شدن
مسخ شدن
posted by Smartys #
00:29
Archives
06/01/2003 - 07/01/2003
07/01/2003 - 08/01/2003
08/01/2003 - 09/01/2003
09/01/2003 - 10/01/2003
10/01/2003 - 11/01/2003
11/01/2003 - 12/01/2003
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
04/01/2004 - 05/01/2004
05/01/2004 - 06/01/2004
06/01/2004 - 07/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004
08/01/2004 - 09/01/2004
09/01/2004 - 10/01/2004
10/01/2004 - 11/01/2004
11/01/2004 - 12/01/2004
12/01/2004 - 01/01/2005
01/01/2005 - 02/01/2005
02/01/2005 - 03/01/2005
03/01/2005 - 04/01/2005
05/01/2005 - 06/01/2005
06/01/2005 - 07/01/2005
07/01/2005 - 08/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
09/01/2005 - 10/01/2005
10/01/2005 - 11/01/2005
04/01/2008 - 05/01/2008